آبا ما رو تنها گذاشت
پسر گلم 2 روز پیش آبا رفت پیش خدا و ما رو تنها گذاشت. ای خدا ... چقدر سخته باورش.دارم خفه میشم.قلبم میسوزه.داغ نبودنش داره آتیشم میزنه.آخه چرا باید بره.اونکه مریضی خاصی نداشت..فقط پیر بود. مامانی ببخش اگه نمیتونم خوب برات بنویسم.مغزم کار نمیکنه.اشکام نمیزاره نوشته هامو ببینم. میخوام داد بزنم . یه بغضی تو گلومه که هر چقدر گریه میکنم خالی نمیشه. بابا وحید واسم یه عکس بزرگ از آبا در آورده و قاب کرده تا حداقل عکسش رو داشته باشم. الان که به عکس قاب شده اش نگاه میکنم حس میکنم همه اینا خوابه...شایدم یه شوخیه مزخرف... هر چی که هست من این اتفاق رو دوست ندارم.نمیخوام حقیقت باشه. ...
نویسنده :
مهسا عیب پوش
7:22